نام کاربری:   کلمه عبور:        کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟  |  ثبت نام

جام



ابلیس چنین گفت با پروردگار خویش:

بارالاها از من مخواه که بر آدم سجده کنم، در عوض تو را آنگونه عبادت خواهم کرد که کسی تاکنون پرستش نکرده باشد.

و خداوند پاسخ داد:

مرا آنگونه پرستش کن که من می خواهم نه آن طور که خود دوست داری.



...در این ظلمت که جز صدای جیرجیرک ها، سکوت شب را نمی شکند،

من تنها نشسته ام و پیش روی من جامی است لبالب از معجونی سرخ فام، غلیظ تر از آب که چون به خود نزدیک می سازم بوی تند آن مشامم را تحریک می کند.

...من در این خلوت دلچسب، زیر نور شمع، آن جام وسوسه انگیز خیره شده ام و بوی تند و مرموز آن را ذره ذره با نفس های خود به درون می کشم،

بی گمان سرانجام آن را سر خواهم کشید، زیرا هرگز جز این نبوده است.

هرگز نبوده روزی که چنین نکرده باشم .

من در سکوت و ظلمت، آن جام وسوسه گر را میان انگشتان فشرده به لب نزدیک می سازم آرام و جرعه جرعه می نوشم و با هر نفسی بوی تند و طعم گس آن را در درون هر سلول خود فرو می کشم تا آخرین قطره ! و این چنین لذت آن با جانم می آمیزد.

اینک آن جام را تهی روی میزست و به من می نگرد، به من و رسوائیم!

جام گناه خالی است، من آن را پر خواهم کرد از اشک هایم . از قطره قطره سرشک ندامتم، چون شمع خواهم سوخت و خواهم گریست ... کاش نبودم و جان را چنین به گناه نمی آلودم کاش پیش از این مرده و فراموش شده بودم، کاش ... این چنین مویه خواهم کرد تلخ تا ابد.

آری، این جام گناه من است که پیش رویم تجسم یافته و نیز جام گناه شما.

هر یک از ما جامی در پیش روی خود داریم و زمزمه ای بر لب از جنس آنچه ابلیس گفت.

و می گویم: بار خدایا تو را آنگونه خواهم پرستید که کس نپرستیده باشد، هر آنچه خواهی خواهم خواست، هر آنچه امر کنی بی کم و کاست بجای خواهم آورد، و آنچه نهی نمایی همه را یکسره وا خواهم نهاد، به جز این یکی!

این تمنای دل و خواهش محبوب من، مرا از آن توان دل کندن نیست، هر معصیتی را ترک توانم کرد جز این، از این یکی بگذر و مرا با آن تنها بگذار.

اینگونه است قصه همیشه من! سرگذشت من و آن گناه - آن عادت مذموم که به آن خو گرفته ام و دوستش دارم، مرا از آن توان رهایی نیست. توان نه، اصلا نمی خواهم که بتوانم.- گناه محبوب من، تو، او. هم او که سر به سجده نهاده بود و شب تا به صبح ضجه می زد و صبح تا شامگاه استغاثه داشت، پس آنگاه پروردگار پیغامش فرستاد که بگوییدش به عزتم سوگند، او را پاسخ نخواهم داد، مگر اینکه آنچه بر آن است رها نماید و بدانچه من می خواهم رو ی آورد.

و همه ما بسان او، زنجیری بر پای داریم، قفسی سیاه و تنگ که بال پروازمان را در هم می شکند، لاجرم بر جای می خشکیم و از رفتن باز می مانیم. پس آنگاه شیطان قدم پیش نهاده و با وسوسه های پی در پی شرنگ تلخ نا امیدی و یاس و قنوط را در رگهایمان جاری می سازد و بدین سان ما را تا پرتگاه تباهی بدرقه می نماید.

و آه! اگر نبودند آن غل ها و این زنجیرها، و اگر دستی فرو می پاچید آن قفس را و می گشود این بندهای شوم را ... طبیبی حاذق که بر زخم ناسور مرهم می نهاد، و غده چرکین را به تیغ صیقل خورده می شکافت ...

و ای کاش و ای کاش دستی سبز این جام سرخ را می شکست ...

اما افسوس! باز هم شب است و شمع و جام ارغوانی... باز چون همیشه؛ همه چیز همانگونه است که بود و خواهد بود...

اما انگار امشب پنجره ای گشوده مانده است و نسیمی از کنار پرده لاجوردین می وزد...

یا که شاید طوفانی و یا حتی دستی سبز، هر چه هست، لحظه ای است: صفیر رعدی، همهمه ای دهشتناک.

...شمع مرده است و جام را دستی سبز به زمین می زند و می شکند ...

منوی اصلی

ذره بین

ای پسر نعمان! ما خاندانی هستیم که شیطان پیوسته افرادی بیگانه از ما و دین ما را وارد جرگه ی ما می کند و آنگاه آنها را بالا برده و معروف می نماید. وقتی مردم آنها را شناختند، دستور می دهد که بر ما دروغ بندند. و هر وقت یکی از آنها رفت، دیگری را به جایش می گمارد.

تحف العقول،ص۴۹۵
امام صادق(ع)